چهارشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۵

در رویا هایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم
خدا پرسید " پس تو می خواهی با من گفتگو کنی "
من در پاسخ گفتم " اگر وقت دارید؟! "
خدا خندید : وقت به من بی نهایت است ....
پرسیدم چه چیز بشر تو را سخت متعجب می سازد
خدا پاسخ داد : کودکیشان
اینکه آنها از کودکیشان خسته می شوند و عجله دارند که بزرگ شوند
و بعد پس از مدتها آرزو می کنند باز کودک شوند
و بعد پولشان را از دست می دهند تا سلامتی از دست رفته شان را باز جویند
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال خویش را فراموش می کنند
بنابراین در حال زندگی می کنند نه در آینده
اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنندکه گویی هرگز نمی میرند
و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند
و من دوباره پرسیدم : به عنوان پدر می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟
گفت بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد
همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند خودشان را دوست داشته باشند
بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در قلب آنها که دوستشان داری ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم
بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد ، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد
بیاموزند که آدم هایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند چگونه احساساتشان را بیان کنند
بیاموزند که دو نفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند و آنرا متفاوت ببینند
بیاموزند که کافی نیست که دیگران را فقط ببخشند بلکه خود نیز باید ببخشند
آیا چیز دیگری هست که دوست دارید بگویید ؟
خداوند لبخند زد و گفت :
فقط بدانند که من اینجا هستم " همیشه"

هیچ نظری موجود نیست: