دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۵

تعطیلات عید
چند روزبود که درگیر کارای بیمارستان و سونوگرافی و از این جور کارا(برای خاله کبرا!) بودم ،وقتی می یومدیم که اون رو بلند کنیم چند قدم که راه می رفت یه دفه پاها از حس می افتادند نمی تونست سرپی وایسته، حالا کی می خواد اونو نی گر داره؟، کمر بابا که درد می کرد نمی تونست بقیه هم که زن بودن و زورشون نمی رسید می موندم من :( ،نمی دونم چرا آدم مریث! می شه وزنش ده برابر می شه خلاصه سه روز برنامه ما این بود که ببر اینجا ببر اونجا،تا اینکه دیروز یکی از دکترا که آشنا بود تو بیمارستان پارس هم کار می کرد پیداش کردیم و قرار شد که ببریمش اونجا تا ببینیم چی می شه! در نهایت قرار شد که بستریش کنند
اولا که اگه دکتر آشنا نبود اصلا بستریش نمی کردند ثانیا بعد اینکه دکتر دستور داد که بستریش کنند دقیقا نصف روز طول کشید من نمیدونم اگه کسی حالش خیلی بد بود در این سرزمین آباد از ویرانی می گذارن همین طوری جون بده تا حالا ببینن چی کار می تونن بکنند(البته اگه کار از کار نگذشته باشه)
دو روز قبل هم که برده بودیم اورژانس وقتی که برا تصفیه حساب رفتم خیلی جالب صندوقدار بیمارستان گفت که ما تراول چک قبول نمی کنیم(اونم چه وقت؟ روز دوم عید) خلاصه با هر بدبختی بود اونجا پول نقد براشون تهیه کردیم و یک نکته جالب این که از ما وقتی مبلغ سیصد هزار تومان گرفتن تا بستری کنند،من نمی دونم اگه یکی یکدفعه چیزیش بشه یا پول همراه نداشته باشه چه طور می شه؟ من که نیدونم!!! که من فقط یه چیز میدونم اونم اینکه ایران سرای من است (اونم چه سرایی)بیشتر شبیه سراب
تو بیمارستان منتظرم بودم تا بستری کنند که سارا زنگ زد (باز خوبه یکی هست که به یاد منه!!) ،بعدازظهر بود که خسته کوفته رسیدم خونه روژین آن بود با هم سلام و احوال پرسی که کردیم روژین ازم پرسید دیروز چی شده بودی (آخه روژین دیروز برای اولین بار یه اس ام اس زد که چه طوری؟ من هم گفتم زیاد خوب نیستم و می دونستم که می گه که چرا؟ گفتم که بهدا برات توضیح می دم الان خیلی خسته ام و واقعا هم بودم دیگه دستام قدرت نداشتند که حتی یه اس ام اس بزنم چون از صبح رفته بودیم سونوگرافی و من هم بدن سازی ;) ) من گفتم که چیز خاصی نیست فقط خیلی خسته شدم بعدش ازش هرچی پرسیدم جواب سر بالا می داد تا اینکه آخر باهم حرفمون شد
من اون روز از خستگی سرم درد گرفته بود بعدش هم روژین با این کارش اونقدر عصبانیم کرده بودکه شب باعث شد نتونم درست بخوابم (نمی دونم خوب یا بد!! سارا و روژین جزئی از زندگیم شدن و برام مهم هستند، اگه این کار و کس دیگه ای می کرد اصلا برام اهمیتی نداشت) آخر هم گفتم که بعدا با هم حرف می زنیم چون می دونستم اگه ادامه بدیم یه چیزی به روژین می گم و اوضاع از اینی هم که هست بدتر میشه
شب تصمیم گرفتم یه بار هم که شده این غرورم رو بشکنم به روژین زنگ بزنم از دل روژین در بیارم(منت کشی) ،بالاخره روژین درست قدقدیه ولی همون دختری بود که سر انتخاب واحد برای اینکه با هم باشیم ازمن خواست که واحدهام رو عوض کنم، حرفی که برای یه دختر فکر کنم خیلی سنگین باشه که بگه
فردای امروز:
به روژین اول یه اس ام اس زدم که بیداری (می دونستم تنبل می خوابه) سه ساعت بعد اس ام اس زد که بیدارم من هم سه ساعت بعد اس ام اس زدم که باز بیداری ولی دریغ از یک جواب(حتما ندیده ،بازم دارم نیمه پر لیوان رو دارم می بینم ولی یه سوال آیا اون لیوان آب داره؟!!) اون روز با احمد هم انقلاب قرار گذاسته بودیم که بریم کتاب بگیریم و من می خواستم "ماجرای محشر" رو پرینت بگیرم رفتیم از یک لوازم تحریری سی دی خام بگیریم که یه سری تقویم داشت که خیلی قشنگ بودن یه دونه گرفتم (اول برای خودم بعد تصمیم گرفتم عیدی بدم به سارا!!!) بعد از اونجا بر گشتیم خونه تافیلم "کرش" رو برای احمد رایت کنم بعدش برای ناهار رفتیم بهار دو تا ساندویچ گرفتیم رفتیم پارک قیطریه، اونجا همه داشتن ورزش می کردن ما هم نشسته بودیم می خردیم!!! بعد در این حین هاله زنگ زد که از این تقویم ها باید برای منم بگیری:( من بدبخت با احمد از قیطریه کوبیدیم تا انقلاب، رفتیم یه دونه دیگه گرفتیم
ظهری بعد اینکه رسیدم خونه باز روژین آن بود بهش گفتم سال پیش رسم بود جواب اس ام اس ها رو می دادند ولی امسال انگار رسم عوض شده!!! روژین گفت که ندیده که اس ام اس داره(پس احتمالا درست دیدم لیوانه آب داشته!!!) بعدش گفت که حالا چرا می زنی؟ بهش گفتم که عصر بهت زنگ می زنم تازه اون وقت می خوام بسنمت، اول گفت که شما هر وقت بخوای می تونین زنگ بزنین ولی وقتی دید که کار داره به جاهای باریک می کشه گفت که من که جواب نمی دم
عصر قبل اینکه مهمونامون بیان(خیلی جالب والدین گرامی مهمون دعوت کرده بودند خودشون رفته بودند عید دیدنی من و هاله مامان بزرگم تنها بودیم) به روژین زنگ زدم اونم نه یک بار دو بار ولی (به قول سارا) پرروی دریده جواب نداد(حتما نشنیده، من که دارم از مثبت اندیشی می ترکم) بعد که مهمونا اومدند داشتم برای دهمین بار چایی می ریختم که(چه چایی درست کرده بودم داشتم می ریختم خودم لذت می بردم رنگ آلبالویی دپش!!!، خوبه دیگه کار پیدا نکردم می رم قهوه خونه کار می کنم) روژین اس ام اس زد که مهمون داریم الان دیدم زنگ زدی بعدا بهت زنگ می زنم که تا الان که می شه فردای فردای همون روز!!! زنگ نزده (نیدونم ولی حتما مهموناشون نرفتن مثل مهمونای ما که اومده بودن عید دیدنی شام موندن ) زنگ نزد فردا من میزنم من که از رو نمی رم که!

هیچ نظری موجود نیست: