یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

زندگی...

!!!! Life is Beautiful
و یک خنده تلخ...


پ.ن 1: بدم می آید از تعلق داشتن به جایی که همه را از خود می راند...حتی آدمیان درونش را...تمام دوستانم را...بهترین دوستانم...
پ.ن 2: یکی دیگر از بهترین دوستانم هم دارد می رود...اینبار به ایتالیا....آدمی گاهی به چیزها و بیشتر به کسهایی عادت می کند که حتی فکر یک لحظه نبودشان را هم تصور نمی کند...اما وقتی روزگار تلنگر خویش را میزند که دیگر دیر شده است...برای دانستن...
پ.ن 3: گاهی آدمی با وجود همه کارهایش... همه چیز را رها می کند و می رود..... تا چند روز دیگر...
"من رفتم...به کجا؟...خودم هم نمی دانم، شاید به همین حوالی...."(یادش بخیر تلاش هایم برای نوشتن یک نمایشنامه هرچند کوتاه)

۳ نظر:

هدیه گفت...

وبلاگت از اون جاهاییه که می شه ساعت سه و بیست و هفت دقیقه اومد
باز کرد
و زل زد به عکساش
لذت عجیب جالبیه!

هدیه گفت...

وبلاگت از اون جاهاییه که می شه ساعت سه و بیست و هفت دقیقه اومد
باز کرد
و زل زد به عکساش
لذت عجیب جالبیه!

ناشناس گفت...

جاودانه فكر مي كنيم وقتي در اوج دوستي هايمان هستيم. فكر يك لحظه جداشدن شوخي به نظر مي رسد..... زمان كه مي گذرد، هم را كه نمي بينيم، كمرنگ كه مي شويم، ديگر هيچ جيز اهميت سابقش را ندارد. نه با شادي هاي هم شادمي شويم نه از اشكهاي هم غصه دار.. چون دور شده ايم از هم خيلي دور.پس دوست من.. غصه نخور عادت مي كني.... مثل هميشه...