پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

مستندی از من...

ای کاش می دانستی...
که لب هایم چگونه
هر لحظه آغشته به کلماتیست
که خودشان هم نمی دانند از کدامین نقطه
باید آغاز شوند

....
نمی دانم می خوانیشان یا نه
ولی دوست می دارم
دیدن چشمانت را و آن انتهای مرز رنگیشان را
حتی دیدن نگاهت را،
از آن دو گوی اسرار آمیز

....
این روزهایم به شدت در گذرند
شاید می گذرند تا گذشته باشند
می گذرند با تمام مشکلاتم
و تک اتفاق خوب این روزهایم


پ.ن 1: تا چند ماه دیگر... شاید کافی باشد تا من گم شده در تنهایی خویش را بهتر بشناسی...
پ.ن 2: امسال هم در تکاپوی کشیدن نفس های آخر خویش و پیوستن به برگی دیگر از تاریخ است...
پ.ن 3: خدای مهربونم، لطفا این روزها کمی بیشتر هوایم را داشته باش...مرسی...