یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۵

سال قدیم



تقویمت را ورق می زنی ...

همچون سالیان فراموش شده ...

بار دیگر- شایدهم،فقط یکبار دیگر- بهار می آید ...

و نشان از این می آورد که ...

به پایان سال قدیمی و کهنه شده، چیز زیادی نمانده است ...

فکر می کنی ...

به کار های نیمه تمام ناتمامت ...

به کارهایی که قرار بوده از اول فروردین 85 انجام بدهی ولی اکنون فقط فرصت فکر کردن به آنها را داری ...

همچنان با خودت فکر می کنی ...

در این دوازده ماه کارهای مثبت بیشتر بوده اند یا منفی ها...

در این یکسال چند تا دوست جدید پیدا کرده ای ...

با چند دوست!!! رابطه دوستانه ات را به هم زده ای ...

چند نفر را با کار های خودت غافلگیر کردی ...

و دل چه کسانی را به دست آورده ای و دل چه کسانی را شکسته ای ...

...

دیگر وقتی نمانده است ...

تا فرصت فکر کردن بیشتر به اینها را هم داشته باشی ...

سال قدیم رو به اتمام است ...

...

می بینی چه زود دیر شد...

...

..

.



پ.ن 1: روزی که امروزش

دیروز فرداست

من، من نیستم دگر

اما تو هستی ...

ما،ما نیستیم دگر

اما زمین هست-با هفت و هفتاد آسمانش و هر آسمان با اختران بی کرانش-

و در این بودن و نبودن من و ما

کاش نگریسته بودیم به کارهایمان که من را نگذاشت من بماند...


پ.ن 2: فال حافظی را که تو پمپ بنزین برام گرفتی (و من نگرفتم:))!!!

" من دوستدار روی خوش و موی دلکشم

مدهوش چشم مست ومی صاف بی غشم

در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز

اِستاده ام چو شمع مترسان ز آتشم "


پ.ن 3: برگ در انتهاي زوال مي افتد و ميوه در انتهاي كمال،

بنگريم كه چگونه مي افتيم؟ چون برگي زرد يا سيبي سرخ؟

هیچ نظری موجود نیست: