شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵

تو را می شناسم ...


تو را من می شناسم ای دوست،

- نمی دانم بگویم دوست یا...-

ولی افسوس،

ولی افسوس ...

می دانم که هستی تو

چه ها داری، چه هستی تو

ولی افسوس ...

و می دانم چنان داری

و می دانم چنین داری

و آن داری و این داری

ولی افسوس ...

و باز افسوس،

افسوس بر رسم بی رسمیه بی رفاقتی هایتان ...

همین را می گویم و بس:

قدرش را ندانستین

+ می دانم- مطمئنم- که نمی دانی من دیگه خسته شدم، باور کن من دیگه بسته برام تحمل این همه ماتم، بسته جنگ بی ثمر برای هر زیاد و کمی ،آخه وقتی فایده ای نداره غصه خوردن واسه کی- واسه چی؟- ...

+ می دانی، همه حرف خوب می زنن،ولی چیزی که هست اینکه کی خوبه این وسط...بد و خوبش با شما ... من که به آخر رسیدم

پ.ن 1: حرف هایش را این گونه باز گو می کنم:

... حالا رابطه‌ی عزیزم را دارم می کشم(چیزی نمانده ،زجه های آخرش است) و من ناتوانم از نکشتنش. گلویش را فشرده باشم انگار .... بعد کشتنش هم هیچ گونه عملیات احیا جواب نداد که نداد و همچنان هم و هیچ وقت هم و دیگر هیچ وقت مثل قبلش نشد که نشد (و همانند لاشه ای بی جان گوشه ای نگهش داشتین تا شاید این گونه کمی ارزشی را که مدتها بود نداشتم برایتان را ،او شاید داشته باشد) .... حالا دوباره همان حس، دقیقن همان الهام برگشته(فقط یک سئوال! فکر کن چرا برگشت؟تنها با خودت؟ قبل از اینکه دیر شود و گذشته را آنگونه که دوست داری- و پرسیده بودم چرا این جوری حرف می‌زنی با من- به خاطرت بسپاری) ...

پ.ن 2: و افسوس حالا دیگر تنهایی را با سکوت و آرامشش بیشتر دوست دارم- هدیه ای بود که خودت دادی(گربه)- سهی می کنم سزاورش باشم(قربون خدام برم که اوست تنهاتر و غربیت تر از من در این دنیا)


هیچ نظری موجود نیست: