سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۷

درخت بخشنده...

درخت از خواب بیدار شد،
دیشب برف آمده بود،
درخت نیم نگاهی به اطراف کرد،
همه جا یک دست سفید پوش شده بود،
کمی هم به برف های روی ساقه هایش نگاه کرد
پسرک دوان دوان به سویش می آمد...
زیر درخت ایستاد،
درخت دیگر نه برگی داشت و نه سیبی، تا به پسرک ببخشد...
درخت فکر کرد،
و کمی برف از روی درخت بر روی پسرک افتاد،
و درخت دوباره به خواب زمستانی فرو رفت...
.
.
پ.ن1: دلم برف می خواد...از همون بره هایی که مدرسه ها رو تعطیل می کرد...هنوز صدای مجریه که می گفت مدرسه ها تعطیلند تو گوشمه...آدم برفی با دماغ هویجی...
پ.ن 2: امروز نمی دونم چرا این کارو کردم... شاید می خواستم متوجه چیزی بشی.. .شاید هم... خودمم می دونم بدترین راه رو اتخاب کردم... ولی فردا جبران خواهم کرد...

هیچ نظری موجود نیست: