دلم برای برف سفید زمستان،
تنگ شده...
برای آن تنها درخت پیر،
که در زیر آن برف سپید...
،در آرامشی بی انتها،
می تواند به خوابی عمیق فرو می رود...
...
..
به داشته های آن درخت پیر حسادت می کنم...
به تنهایی و آرامش بی انتهایش
و
به گوشه تنهایی خودم،
که پیش از این داشتم...
به آرامش نداشته ام...
که یک ابله با تصوراتش،
توانسته نابودش سازد...
.
.
پ.ن1: تجربه جالبی بود!!....آنقدر جالب که، در اوج نیاز به نوشتن، نتوانی برای خودت بنویسی... حتی چند خط نوشته
پ.ن2: امیدوارم آن ابله حداقل سزاوار این گونه خطاب شدن باشد...
باشد تاروزی که بيش ازاينها بدانيم و بيش ازاينها بنويسيم وچيزهايی بخوانيم وبنويسيم که پس ازخواندن آنها،اين احساس در ما بيدار شده باشد...که انسان تر شده ايم
جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۸۷
تنها درخت پیر
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر