شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۶

بازگشت...

یک رفت طولانی، یک زنگ و یک برگشت کوتاه و سریع...
نمی دانم،
چه شد؟
چگونه شد؟!
هنوز هم حیرانم!
...
..
.
پایان بازگشت و زمان خداحافظی:
حرف هایم را در گلویم فرو می دهم...
و پشت دندان های قفل شده ام...
خفه می کنم.
فقط یک چیز می ماند:

لبخندی بر لب...

لبخندی از درون تلخ، به تلخی حقیقت...
حقیقتی که...
نگرانِ آشکار شدنِ آن در مقابل آنهایی هستم...
که خود را به پنهانِ ساختن آن، وادار ساخته ام...
...
..
.
می گویند:
"همیشه،
چیز هایی که واقعا دوستشان داریم،
برای ما نیستند!"
دیر یا زود می روند یا برده می شوند...
راست می گویند انگار...

گویا من همه ی دارایی ام را داده ام..
و حالا..
چیزی ندارم که بتوانم،
برای داشتن آن چیز که دوستش دارم بدهم!
انگار این را هم باید جزئی از همان حقیقت تلخ به حساب آورد...
...
..
.


پ.ن 1:
ای کاش انسانها می دانستند،
..........وقتی به عزیزانشان سوگند می خورند...
..........همیشه باید به یاد آن باشند که،
..........اگر، حتی ذره ای، عهد شکنی کنند...
..........زندگی را،بر دیگران، حرام خواهند ساخت.

هیچ نظری موجود نیست: