پنجشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۶

من، زمان، خاکستر...


همیشه اینجا،
مدام یکی در حالِ رفتن..
مدام یکی خسته و خواستار بازگشت!
مدام یکی در حال گذر.
..

و

..

این زمانه که مدام در حال رفتنه...
و منی رو هم که تاب رفتنم نیست رو با خودش می بره...
و تنها چیزی که از من و خودش باقی می ذاره خاکستر خاطرات ...
..

.

در فردایی که جرات پیدا خواهم کرد...
تا سخن از،
دیروزی که امروزم را خراب می کند به میان بیاورم...
و حقیقتی را که تا دیروز ترس از آشکار شدنش را داشتم، روشن کنم...
می بینم و خواهم دید که دیگر حتی چیزی برای خاکستر شدن هم باقی نمانده است.
...
..
.
و این است سرنوشت خاموش من...
چرا که در همان لحظه آخر هم، باز نتوانسته ام این حقیقت پنهان را آشکار سازم...

هیچ نظری موجود نیست: