دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۷

باران کوه


مناظری زیبا...
با خاطراتی زیبا تر از خودشان،
که در وجودمان به جای گذاشتند...
...
..
.
به ناگه همه چیز دگرگون می شود...
زیباترین خاطرات جای خود را به هولناک ترینشان می دهند...
.
..
...
و ناگهان...
تکانی کوچک...
صدایی مهیب...
همه چیز را واژگون می نمایند...
آنچنان سریع که مهلت فریادی را هم به آدمی نمی دهد...
و از آن به بعد...
این زمان و مکانند که دیگر معنایی ندارند...
...
..
نمی دانم خدا چه می خواستی بگویی
می خواستی بگویی...
که چه راحت تو را در پس آن زیبایی فراموشت کرده بودم...
یا می خواستی بدانیم که...
چقدر دوستمان داری که حکمت درختی را چنان مقدر ساخته ای که،
سال ها بعد وسیله ای باشد برای نجاتمان از مرگ...
نمی دانم...
..
..
.
پ.ن 1: نمی دانم چرا وقتی آدمی از مرگ نجات میابد اینچنین بغض گلویش را می فشارد(حداقل برای من این گونه بوده است، هرچند هیچ وقت کسی نشانی از این بغض را نیافت و من نیز سعی کردم نیابد)....شاید از غم بازگشت دوباره به این دنیا باشد و یا شاید به این خاطر باشد که آدمی فکر نمی کند که خدایش این چنین می تواند دوستش بدارد...بازهم نمی دانم...
.
پ.ن 2:
صدای سراب و آهن و بوق جای خش خش برگ
.............................................
نجات ما یه معجزست ای دوست از جاده مرگ
...........................................................................................(ساناز.م)



هیچ نظری موجود نیست: