هیچ وقت ...
اون لحظات از یادم نمیره...
همون لحظه هایی که...
او،
نظاره گر و خواستار شکستنم بود.
.
خانم جان
شاید امروز...
با ادامه حرفهایت...
خواه ، ناخواه (نمی دانم)...
باید از آن لحظه ها برایت می گفتم...
از همان لحظه هایی که...
بغض گلویم را می فشرد و...
صدایم را به لرزه انداخته بود...
و من سعی می کردم آنچه را که...
او به دنبالش است را...
بگویم.
و خرد شدنم...
نقطه پایانی بر حرف هایمان و...
هر چیز دیگر میان ما بود.
شکستنی که دیگر نمی خواستم ...
سخنی از آن بگویم.
.
خانم جان امیدوارم الان معنای بگذریم مرا دانسته باشی
راست می گویند که...
گاهی گذر زمان ...
انسان را...
به حقایقی می رساند...
که تا از آنها خارج نشود...
هرگز نخواهد فهمید...
این حقایق چقدر تلخند و ناخوشایند...
وبا گذر زمان است که،
خیلی چیز ها...
عادی می شوند...
خیلی چیز ها فراموش می شوند...
و شاید هم روزی برسد...
حتی به خاطر نیاوریم و یا نخواهیم بیاوریم...
که زمانی انسان هایی بودند...
که بودنشان برایمان چه خوب بوند...
و اکنون نبودمان برایشان خوبتر...
پ.ن: راستی ترجیح می دهم بیشتر مشغول پیچاندن و شکافتن پیله های تنهایی اطراف خودم باشم تا اینکه با حضورم باعث سردرد خودم و بانی خوردن مسکن دیگران باشم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر