پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷

شکستن

هیچ وقت ...

اون لحظات از یادم نمیره...

همون لحظه هایی که...

او،

نظاره گر و خواستار شکستنم بود.

.

خانم جان

شاید امروز...

با ادامه حرفهایت...

خواه ، ناخواه (نمی دانم)...

باید از آن لحظه ها برایت می گفتم...

از همان لحظه هایی که...

بغض گلویم را می فشرد و...

صدایم را به لرزه انداخته بود...

و من سعی می کردم آنچه را که...

او به دنبالش است را...

بگویم.

و خرد شدنم...

نقطه پایانی بر حرف هایمان و...

هر چیز دیگر میان ما بود.

شکستنی که دیگر نمی خواستم ...

سخنی از آن بگویم.

.

خانم جان امیدوارم الان معنای بگذریم مرا دانسته باشی

...

..

.

راست می گویند که...

گاهی گذر زمان ...
انسان را...
به حقایقی می رساند...
که تا از آنها خارج نشود...
هرگز نخواهد فهمید...

این حقایق چقدر تلخند و ناخوشایند...

وبا گذر زمان است که،
خیلی چیز ها...
عادی می شوند...
خیلی چیز ها فراموش می شوند...
و شاید هم روزی برسد...

حتی به خاطر نیاوریم و یا نخواهیم بیاوریم...

که زمانی انسان هایی بودند...
که بودنشان برایمان چه خوب بوند...

و اکنون نبودمان برایشان خوبتر...

.

.

پ.ن: راستی ترجیح می دهم بیشتر مشغول پیچاندن و شکافتن پیله های تنهایی اطراف خودم باشم تا اینکه با حضورم باعث سردرد خودم و بانی خوردن مسکن دیگران باشم

هیچ نظری موجود نیست: